مهرباني
دخترك برخلاف هميشه كهبه هررهگذري مي رسيد آستين لباس اورا مي كشيد تا بسته آدامس به اوبفروشد،اين بار روبه روي زني كه روي صندلي پارك نشسته ونوزادش رادر آغوش گرفته بود،ايستاده بود واورانگاه ميكرد.
گاه گاهي كه زن به نوزادش لبخند مي زد، لب هاي دخترك نيز بي اختيار از هم باز ميشد.
مدتي گذشت....دخترك ازجعبه ادامس،بسته اي رابرداشت وجلو روي زن گرفت.زن رو به سمت ديگري كرو گفت: بروبچه آدامس نمي خوام.دخترك گفت:پولي نيست....
بياييد از همين امشب يك قانون جديد وضع كنيم:
«هميشه سعي كنيم اندكي ازحد لازم مهربان باشيم.»
آزمواستخدامين
يك شركت بزرگ قصد استخدام يك مشاور را داشت امامتقاضيان اين فرصت شغلي حدود دويست نفر بودند!بدين منظور مسئولين شركت براي تعين آن يك نفر تصميم به برگزاري آزموني گرفتند. اين آزمون فقط يك يك پرسش داشت.
پرسش اين بود:
شما در يك شب توفاني در حال رانندگي هستيد كه از جلوي يك ايستگاه اتوبوس ميگذريد. سه نفرداخل ايستگاه منتظر اتوبوس هستند:
يك پير زن كه در حال مرگ است. يك پزشك كه قبلا جان شمارا نجات داده است و يك خا نم ويا آقا در رويا ها يتان خيال ازدواج با او داريد.
شما ميتوانيد يكي از اين سه نفر را سوار كنيد . كدام را سوار خواهيد كرد دليل خود را شرح دهيد.
پيش ازاينكه ادامه داستان را بخوانيد شما هم كمي فكر كنيد!
قاعدتا اين ازمون نمي تواند نوعي تست باشد شخصيت باشد زيرا هر پاسخي دليل خودش را دارد:
پيرزن درحال مرگ است. شمابايد ابتدا اورا نجات دهيد : هرچند اوخيلي پير است وبه هر حال خواهد مرد.
شما بايد پزشك را را سوار كنيد زيرا قبلا جان شمارا نجات داده است و اين فرصتي است كه مي توانيد لطف او را جبران كنيد اما شايد بعدا هم بتوانيد جبران كنيد .
شمابايد شخص مورد علا قه تان راشوار كنيد زيرااگر اين فرصت راازدست دهيد ممكن است هرگز نتوانيد يكي مثل اورا پيداكنيد.
ازحدود دويست نفري كه دراين ازمون شركت كرده بودندشخصي كه استخدام شد دليلي براي پاسخ خود نداد!اونوشت بود:
سوئيچ ماشين را به پزشك ميدهم تا پير زن را به بيمارستان برساند وخودم به همراه همسر روياهايم منتظر اتوبوس مي مانيم
براي خوشبخت زيستن بايد موقعيت هاي مناسب راايجاد كنيم نه درانتظار آن باشيم.
بيكن
سيد محمد اشرف علوي مينويسد:
« در سفري به مصر، آهنگري را ديدم كه با دست خود آهن گداخته را از كوره آهنگري بيرون ميآورد و روي سندان ميگذاشت و حرارت آهن به دست وي اثر نميكرد. با خود گفتم اين شخص، مردي صالح است كه آتش به دست او كارگر نيست. ازاينرو، نزد آن مرد رفتم، سلام كردم و گفتم:
«تو را به آن خدايي كه اين كرامت را به تو لطف كرده است، در حق من دعايي كن.» مرد آهنگر كه سخن مرا شنيد، گفت: «اي برادر! من آنگونه نيستم كه تو گمان كردهاي.»گفتم: «اي برادر! اين كاري كه تو ميكني، جز از مردمان صالح سر نميزند.»
گفت: « گوش كن تا داستان عجيبي را دراينباره براي تو شرح دهم. روزي در همين دكان نشسته بودم كه ناگاه زني بسيار زيبا كه تا آن روز كسي را به زيبايي او نديده بودم، نزد من آمد و گفت:
« برادر! چيزي داري كه در راه خدا به من بدهي؟»
من كه شيفته رخسارش شده بودم، گفتم: «اگر حاضر باشي با من به خانهام بيايي و خواسته مرا اجابت كني، هرچه بخواهي به تو خواهم داد.»
زن با ناراحتي گفت: «به خدا سوگند، من زني نيستم كه تن به اين كارها بدهم.» گفتم: «پس برخيز و از پيش من برو.»
زن برخاست و رفت تا اينكه از چشم ناپديد شد. پس از چندي دوباره نزد من آمد و گفت: «نياز و تنگدستي، مرا به تن دادن به خواسته تو وادار كرد.»
من برخاستم و دكان را بستم و وي را به خانه بردم. چون به خانه رسيديم، گفت: «اي مرد! من كودكاني خردسال دارم كه آنها را گرسنه در خانه گذاشتهام و بدينجا آمدهام. اگر چيزي به من بدهي تا براي آنها ببرم و دوباره نزد تو باز گردم، به من محبت كردهاي.»
من از او پيمان گرفتم كه باز گردد. سپس چند درهم به وي دادم. آن زن بيرون رفت و پس از ساعتي بازگشت. من برخاستم و در خانه را بستم و بر آن قفل زدم.
زن گفت: «چرا چنين ميكني؟» گفتم: «از ترس مردم.» زن گفت: «پس چرا از خداي مردم نميترسي؟» گفتم:«خداوند، آمرزنده و مهربان است.»
اين سخن را گفتم و به طرف او رفتم.ديدم كه وي چون شاخه بيدي ميلرزد و سيلاب اشك بر رخسارش روان است. به او گفتم: «از چه وحشت داري و چرا اينگونه ميلرزي؟ » زن گفت: «از ترس خداي عزوجل.» سپس ادامه داد: «اي مرد! اگر به خاطر خدا از من دست برداري و رهايم كني، ضمانت ميكنم كه خداوند تو را در دنيا و آخرت به آتش نسوزاند.» من كه وي را با آن حال ديدم و سخنانش را شنيدم، برخاستم و هرچه داشتم به او دادم و گفتم: «اي زن! اين اموال را بردار و به دنبال كار خود برو كه من تو را به خاطر خداوند متعال رها كردم.»
زن برخاست و رفت. اندكي بعد به خواب رفتم و در خواب بانوي محترمي كه تاجي از ياقوت بر سر داشت، نزد من آمد و گفت: «اي مرد! خدا از جانب ما جزاي خيرت دهد.» پرسيدم: شما كيستيد؟ فرمود: «من مادر همان زني هستم كه نزد تو آمد و تو به خاطر خدا از او گذشتي. خدا در دنيا و آخرت تو را به آتش نسوزاند.» پرسيدم: «آن زن از كدام خاندان بود؟» فرمود: «از ذريه و نسل رسول خدا (صلّي الله عليه و آله و سلّم).» من كه اين سخن را شنيدم، خداي تعالي را شكر كردم كه مرا موفق داشت و از گناه حفظم كرد و به ياد اين آيه افتادم كه خداوند ميفرمايد:
«إِنَّما يُريدُ اللّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيرًا»
خدا ميخواهد هر پليدي را از شما خاندان نبوت ببرد و شما را از هر عيبي پاك و منزه گرداند.» (احزاب: 33) سپس از خواب بيدار شدم و از آن روز تاكنون آتش دنيا مرا نميسوزاند و اميدوارم آتش آخرت نيز مرا نسوزاند».1
قل لِّلْمُؤْمِنِينَ يَغُضُّوا مِنْ أَبْصَارِهِمْ وَيَحْفَظُوا فُرُوجَهُمْ ذَلِكَ أَزْكَى لَهُمْ
إِنَّ اللَّهَ خَبِيرٌ بِمَا يَصْنَعُونَ
به مردان با ايمان بگو ديده فرو نهند و پاكدامنى ورزند كه اين براى آنان پاكيزهتر است
زيرا خدا به آنچه مىكنند آگاه است
نور / 30
پي نوشت :
1. نك: فضائلالسادات، صص 240 و 241.
برگرفته از : كتاب «گناه گريزي» / سيدحسين اسحاقي / نشر دفتر عقل