دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 27452
تعداد نوشته ها : 19
تعداد نظرات : 1
Rss
طراح قالب

آهنگر

 
در درون تنگنا، با كوره اش، آهنگر
فرتوت
دست او بر پتك
و به فرمان عروقش دست
دائماً فرياد او اين است، و اين است فرياد تلاش او:
« ـــ كي به دست من
آهن من گرم خواهد
شد
و من او را نرم خواهم ديد؟
آهن سرسخت!
قد برآور، باز شو، از هم دوتا شو، با خيال من يكي تر زندگاني كن!»

زندگاني چه هوسناك است، چه شيرين!
چه برومندي دمي با زندگي آزاد بودن،
خواستن بي ترس، حرف از خواستن بي ترس گفتن، شاد بودن!
او به هنگامي كه تا دشمن از او
در بيم باشد
( آفريدگار شمشيري نخواهد بود چون)
و به هنگامي كه از هيچ آفريدگار شمشيري نمي ترسد،
ز استغاثه هاي آناني كه در زنجير زنگ آلوده اي را مي دهد تعمير...

بر سر آن ساخته كاو راست در دست،
مي گذارد او ( آن آهنگر)
دست مردم را به جاي دست هاي خود.

او
به آنان، دست، با اين شيوه خواهد داد.
ساخته ناساخته،يا ساخته ي كوچك،
او، به دست كارهاي بس بزرگ ابزار مي بخشد.
او، جهان زندگي را مي دهد پرداخت!

سيد محمد اشرف علوي مي‏نويسد: 

« در سفري به مصر، آهنگري را ديدم كه با دست خود آهن گداخته را از كوره آهنگري بيرون مي‏آورد و روي سندان مي‏گذاشت و حرارت آهن به دست وي اثر نمي‏كرد. با خود گفتم اين شخص، مردي صالح است كه آتش به دست او كارگر نيست. ازاين‏رو، نزد آن مرد رفتم، سلام كردم و گفتم:

«تو را به آن خدايي كه اين كرامت را به تو لطف كرده است، در حق من دعايي كن.» مرد آهنگر كه سخن مرا شنيد، گفت: «اي برادر! من آن‏گونه نيستم كه تو گمان كرده‏اي.»گفتم: «اي برادر! اين كاري كه تو مي‏كني، جز از مردمان صالح سر نمي‏زند.» 

گفت: « گوش كن تا داستان عجيبي را دراين‏باره براي تو شرح دهم. روزي در همين دكان نشسته بودم كه ناگاه زني بسيار زيبا كه تا آن روز كسي را به زيبايي او نديده بودم، نزد من آمد و گفت:

« برادر! چيزي داري كه در راه خدا به من بدهي؟» 

من كه شيفته رخسارش شده بودم، گفتم: «اگر حاضر باشي با من به خانه‏ام بيايي و خواسته مرا اجابت كني، هرچه بخواهي به تو خواهم داد.»

زن با ناراحتي گفت: «به خدا سوگند، من زني نيستم كه تن به اين كارها بدهم.» گفتم: «پس برخيز و از پيش من برو.» 

زن برخاست و رفت تا اينكه از چشم ناپديد شد. پس از چندي دوباره نزد من آمد و گفت: «نياز و تنگ‏دستي، مرا به تن دادن به خواسته تو وادار كرد.» 

من برخاستم و دكان را بستم و وي را به خانه بردم. چون به خانه رسيديم، گفت: «اي مرد! من كودكاني خردسال دارم كه آنها را گرسنه در خانه گذاشته‏ام و بدينجا آمده‏ام. اگر چيزي به من بدهي تا براي آنها ببرم و دوباره نزد تو باز گردم، به من محبت كرده‏اي.»

من از او پيمان گرفتم كه باز گردد. سپس چند درهم به وي دادم. آن زن بيرون رفت و پس از ساعتي بازگشت. من برخاستم و در خانه را بستم و بر آن قفل زدم. 

زن گفت: «چرا چنين مي‏كني؟» گفتم: «از ترس مردم.» زن گفت: «پس چرا از خداي مردم نمي‏ترسي؟» گفتم:«خداوند، آمرزنده و مهربان است.»

اين سخن را گفتم و به طرف او رفتم.ديدم كه وي چون شاخه بيدي مي‏لرزد و سيلاب اشك بر رخسارش روان است. به او گفتم: «از چه وحشت داري و چرا اين‏گونه مي‏لرزي؟ » زن گفت: «از ترس خداي عزوجل.» سپس ادامه داد: «اي مرد! اگر به خاطر خدا از من دست برداري و رهايم كني، ضمانت مي‏كنم كه خداوند تو را در دنيا و آخرت به آتش نسوزاند.» من كه وي را با آن حال ديدم و سخنانش را شنيدم، برخاستم و هرچه داشتم به او دادم و گفتم: «اي زن! اين اموال را بردار و به دنبال كار خود برو كه من تو را به خاطر خداوند متعال رها كردم.» 

زن برخاست و رفت. اندكي بعد به خواب رفتم و در خواب بانوي محترمي كه تاجي از ياقوت بر سر داشت، نزد من آمد و گفت: «اي مرد! خدا از جانب ما جزاي خيرت دهد.» پرسيدم: شما كيستيد؟ فرمود: «من مادر همان زني هستم كه نزد تو آمد و تو به خاطر خدا از او گذشتي. خدا در دنيا و آخرت تو را به آتش نسوزاند.» پرسيدم: «آن زن از كدام خاندان بود؟» فرمود: «از ذريه و نسل رسول خدا (صلّي ‏الله عليه و آله و سلّم).» من كه اين سخن را شنيدم، خداي تعالي را شكر كردم كه مرا موفق داشت و از گناه حفظم كرد و به ياد اين آيه افتادم كه خداوند مي‏فرمايد:

 «إِنَّما يُريدُ اللّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيرًا»

خدا مي‏خواهد هر پليدي را از شما خاندان نبوت ببرد و شما را از هر عيبي پاك و منزه گرداند.» (احزاب: 33) سپس از خواب بيدار شدم و از آن روز تاكنون آتش دنيا مرا نمي‏سوزاند و اميدوارم آتش آخرت نيز مرا نسوزاند».1

 

 

 قل لِّلْمُؤْمِنِينَ يَغُضُّوا مِنْ أَبْصَارِهِمْ وَيَحْفَظُوا فُرُوجَهُمْ ذَلِكَ أَزْكَى لَهُمْ 

إِنَّ اللَّهَ خَبِيرٌ بِمَا يَصْنَعُونَ

به مردان با ايمان بگو ديده فرو نهند و پاكدامنى ورزند كه اين براى آنان پاكيزه‏تر است

 زيرا خدا به آنچه مى‏كنند آگاه است

نور / 30

 

پي نوشت :

1. نك: فضائل‏السادات، صص 240 و 241.

برگرفته از : كتاب «گناه گريزي» / سيدحسين اسحاقي / نشر دفتر عقل

دسته ها : آهنگ - مصر - زن - داستان
X