دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 27358
تعداد نوشته ها : 19
تعداد نظرات : 1
Rss
طراح قالب

وفاي عشق

پيرمردي صبح زود از خانه اش خارج شد.... درراه بايك ماشين تصادف كرد وآسيب ديد. عابرانيكه از حوالي رد ميشدند به سرعت اورا به اولين بيمارستان رساندند.

پرستاران ابتدا زخم هاي پيرمردرا پانسمان كردند سپس به اوگفتند :بايدازت عكسبرداري بشه تا مطمئن بشيم جايي ازبدنت آسيب نديده پيرمرد غمگين شد وگفت:عجله دارم نيازي به عكسبرداري نيست !

پرستاران ازاو دليل عجله اس را پرسيدند .

پيرمرد گفت:همسرم در خانه سالمندان است.هرروز صبح به آنجا ميروم وصبحانه رابا او ميخورم نمي خواهم دير شودك

پرستاري به اوگفت:خودمان به اوخبر ميدهيم ك

پيرمرد با اندوه گفت:متاسفانه اوآلزايمر دارد.چيزي را يادنمي آورد حتي مرا نمي شناسد!پرستار باحيرت گفت:وقتي اونمي داند شما چه كسي هستيد چرا هرروز صبح براي صرف صبحانه پيش او ميرويد؟!

پيرمرد با صدايي گرفته :به آرامي گفت:اما من كه ميدانم او چه كسي است.....

 

X