دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 27221
تعداد نوشته ها : 19
تعداد نظرات : 1
Rss
طراح قالب

مزاح پيامبر( ع)با اميرالمومنين (ع)

حضرت رسول اكرم (ع)با اميرالمومنيم(ع)خرما مي خوردند.حضرت هسته هيرا جلوي اميرالمومنين(ع)قرار مي داد ودرنتيجه همه ي هسته ها نزد حضرت علي(ع) جمع شد.

پيامبر فرمود:يا علي انت لآكول:شما زياد مي خوريد،حضرت (ع)پاسخ داد:الاكول من يآكول مع النوني.يعني:پر خور كسي است كه خرمارا با هسته آن بخورد.

 

وفاي عشق

پيرمردي صبح زود از خانه اش خارج شد.... درراه بايك ماشين تصادف كرد وآسيب ديد. عابرانيكه از حوالي رد ميشدند به سرعت اورا به اولين بيمارستان رساندند.

پرستاران ابتدا زخم هاي پيرمردرا پانسمان كردند سپس به اوگفتند :بايدازت عكسبرداري بشه تا مطمئن بشيم جايي ازبدنت آسيب نديده پيرمرد غمگين شد وگفت:عجله دارم نيازي به عكسبرداري نيست !

پرستاران ازاو دليل عجله اس را پرسيدند .

پيرمرد گفت:همسرم در خانه سالمندان است.هرروز صبح به آنجا ميروم وصبحانه رابا او ميخورم نمي خواهم دير شودك

پرستاري به اوگفت:خودمان به اوخبر ميدهيم ك

پيرمرد با اندوه گفت:متاسفانه اوآلزايمر دارد.چيزي را يادنمي آورد حتي مرا نمي شناسد!پرستار باحيرت گفت:وقتي اونمي داند شما چه كسي هستيد چرا هرروز صبح براي صرف صبحانه پيش او ميرويد؟!

پيرمرد با صدايي گرفته :به آرامي گفت:اما من كه ميدانم او چه كسي است.....

 

ملاقات با خانواده

دختركي به ميزكارپدرش نزديك ميشود وكنار آن مي ايستد. پدركه به گرم كاروزيرورو كردن انبوهي كاغذ ونوشتن چيزهايي درتقويم خود بود،اصلامتوجه حضور دخترش نمي شود تااينكه دخترك مي گويد:«پدر،چه مي كني»

وپدر پاسخ مي دهد:«چيزي نيست عزيزم!مشغول مرتب كردن برنامه هاي كاريم هستم.اينها نام افراد مهمي هستند كه بايد در طول هفته با انها ملاقات داشته باشم.»

دخترك پس ازكمي مكث و تامل مي پرسد:«پدر!آيا نام من همدر بين آنها هست؟»

بهترين دقيقه اي كه سپري مي كنيد ، دقيقه اي است كه صرف خانواده خود مي كنيد.

آرزوهاي خودرا ببينيد!

«فرانسيس چادويك»، اولين زني بود كه كانال ارتباطي انگلستان راباشنا طي كرد. اودر اولين تلاش خود، درحالي فقط حدود پنج كيلومترتا ساحل فرانسه فاصله داشت،باشكست مواجه شد!دران هنگام،مه غليظي رويت ساحل فرانسه رابراي اوغير ممكن ساخته بود.بعدها وقتي چادويك متوجه شد كهتا نزديكي فرانسه رسيده بوده. گفت:«دراولين تلاش خود ،اگر فرانسه راديده بودم،حتما به ان مي رسيدم.»

آزمواستخدامين

يك شركت بزرگ قصد استخدام يك مشاور را داشت امامتقاضيان اين فرصت شغلي حدود دويست نفر بودند!بدين منظور مسئولين شركت براي تعين آن يك نفر تصميم به برگزاري آزموني گرفتند. اين آزمون فقط يك يك پرسش داشت.

پرسش اين بود:

شما در يك شب توفاني در حال رانندگي هستيد كه از جلوي يك ايستگاه اتوبوس ميگذريد. سه نفرداخل ايستگاه منتظر اتوبوس هستند:

يك پير زن كه در حال مرگ است. يك پزشك كه قبلا جان شمارا نجات داده است و يك خا نم ويا آقا در رويا ها يتان خيال ازدواج با او داريد.

شما ميتوانيد يكي از اين سه نفر را سوار كنيد . كدام را سوار خواهيد كرد دليل خود را شرح دهيد.

پيش ازاينكه ادامه داستان را بخوانيد شما هم كمي فكر كنيد!

قاعدتا اين ازمون نمي تواند نوعي تست باشد شخصيت باشد زيرا هر پاسخي دليل خودش را دارد:

پيرزن درحال مرگ است. شمابايد ابتدا اورا نجات دهيد : هرچند اوخيلي پير است وبه هر حال خواهد مرد.

شما بايد پزشك را را سوار كنيد زيرا قبلا جان شمارا نجات داده است و اين فرصتي است كه مي توانيد لطف او را جبران كنيد اما شايد بعدا هم بتوانيد جبران كنيد .

شمابايد شخص مورد علا قه تان راشوار كنيد زيرااگر اين فرصت راازدست دهيد ممكن است هرگز نتوانيد يكي مثل اورا پيداكنيد.

ازحدود دويست نفري كه دراين ازمون شركت كرده بودندشخصي كه استخدام شد دليلي براي پاسخ خود نداد!اونوشت بود:

سوئيچ ماشين را به پزشك ميدهم تا پير زن را به بيمارستان برساند وخودم به همراه همسر روياهايم منتظر اتوبوس مي مانيم

براي خوشبخت زيستن بايد موقعيت هاي مناسب راايجاد كنيم نه درانتظار آن باشيم.

بيكن

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

آهنگر

 
در درون تنگنا، با كوره اش، آهنگر
فرتوت
دست او بر پتك
و به فرمان عروقش دست
دائماً فرياد او اين است، و اين است فرياد تلاش او:
« ـــ كي به دست من
آهن من گرم خواهد
شد
و من او را نرم خواهم ديد؟
آهن سرسخت!
قد برآور، باز شو، از هم دوتا شو، با خيال من يكي تر زندگاني كن!»

زندگاني چه هوسناك است، چه شيرين!
چه برومندي دمي با زندگي آزاد بودن،
خواستن بي ترس، حرف از خواستن بي ترس گفتن، شاد بودن!
او به هنگامي كه تا دشمن از او
در بيم باشد
( آفريدگار شمشيري نخواهد بود چون)
و به هنگامي كه از هيچ آفريدگار شمشيري نمي ترسد،
ز استغاثه هاي آناني كه در زنجير زنگ آلوده اي را مي دهد تعمير...

بر سر آن ساخته كاو راست در دست،
مي گذارد او ( آن آهنگر)
دست مردم را به جاي دست هاي خود.

او
به آنان، دست، با اين شيوه خواهد داد.
ساخته ناساخته،يا ساخته ي كوچك،
او، به دست كارهاي بس بزرگ ابزار مي بخشد.
او، جهان زندگي را مي دهد پرداخت!

سيد محمد اشرف علوي مي‏نويسد: 

« در سفري به مصر، آهنگري را ديدم كه با دست خود آهن گداخته را از كوره آهنگري بيرون مي‏آورد و روي سندان مي‏گذاشت و حرارت آهن به دست وي اثر نمي‏كرد. با خود گفتم اين شخص، مردي صالح است كه آتش به دست او كارگر نيست. ازاين‏رو، نزد آن مرد رفتم، سلام كردم و گفتم:

«تو را به آن خدايي كه اين كرامت را به تو لطف كرده است، در حق من دعايي كن.» مرد آهنگر كه سخن مرا شنيد، گفت: «اي برادر! من آن‏گونه نيستم كه تو گمان كرده‏اي.»گفتم: «اي برادر! اين كاري كه تو مي‏كني، جز از مردمان صالح سر نمي‏زند.» 

گفت: « گوش كن تا داستان عجيبي را دراين‏باره براي تو شرح دهم. روزي در همين دكان نشسته بودم كه ناگاه زني بسيار زيبا كه تا آن روز كسي را به زيبايي او نديده بودم، نزد من آمد و گفت:

« برادر! چيزي داري كه در راه خدا به من بدهي؟» 

من كه شيفته رخسارش شده بودم، گفتم: «اگر حاضر باشي با من به خانه‏ام بيايي و خواسته مرا اجابت كني، هرچه بخواهي به تو خواهم داد.»

زن با ناراحتي گفت: «به خدا سوگند، من زني نيستم كه تن به اين كارها بدهم.» گفتم: «پس برخيز و از پيش من برو.» 

زن برخاست و رفت تا اينكه از چشم ناپديد شد. پس از چندي دوباره نزد من آمد و گفت: «نياز و تنگ‏دستي، مرا به تن دادن به خواسته تو وادار كرد.» 

من برخاستم و دكان را بستم و وي را به خانه بردم. چون به خانه رسيديم، گفت: «اي مرد! من كودكاني خردسال دارم كه آنها را گرسنه در خانه گذاشته‏ام و بدينجا آمده‏ام. اگر چيزي به من بدهي تا براي آنها ببرم و دوباره نزد تو باز گردم، به من محبت كرده‏اي.»

من از او پيمان گرفتم كه باز گردد. سپس چند درهم به وي دادم. آن زن بيرون رفت و پس از ساعتي بازگشت. من برخاستم و در خانه را بستم و بر آن قفل زدم. 

زن گفت: «چرا چنين مي‏كني؟» گفتم: «از ترس مردم.» زن گفت: «پس چرا از خداي مردم نمي‏ترسي؟» گفتم:«خداوند، آمرزنده و مهربان است.»

اين سخن را گفتم و به طرف او رفتم.ديدم كه وي چون شاخه بيدي مي‏لرزد و سيلاب اشك بر رخسارش روان است. به او گفتم: «از چه وحشت داري و چرا اين‏گونه مي‏لرزي؟ » زن گفت: «از ترس خداي عزوجل.» سپس ادامه داد: «اي مرد! اگر به خاطر خدا از من دست برداري و رهايم كني، ضمانت مي‏كنم كه خداوند تو را در دنيا و آخرت به آتش نسوزاند.» من كه وي را با آن حال ديدم و سخنانش را شنيدم، برخاستم و هرچه داشتم به او دادم و گفتم: «اي زن! اين اموال را بردار و به دنبال كار خود برو كه من تو را به خاطر خداوند متعال رها كردم.» 

زن برخاست و رفت. اندكي بعد به خواب رفتم و در خواب بانوي محترمي كه تاجي از ياقوت بر سر داشت، نزد من آمد و گفت: «اي مرد! خدا از جانب ما جزاي خيرت دهد.» پرسيدم: شما كيستيد؟ فرمود: «من مادر همان زني هستم كه نزد تو آمد و تو به خاطر خدا از او گذشتي. خدا در دنيا و آخرت تو را به آتش نسوزاند.» پرسيدم: «آن زن از كدام خاندان بود؟» فرمود: «از ذريه و نسل رسول خدا (صلّي ‏الله عليه و آله و سلّم).» من كه اين سخن را شنيدم، خداي تعالي را شكر كردم كه مرا موفق داشت و از گناه حفظم كرد و به ياد اين آيه افتادم كه خداوند مي‏فرمايد:

 «إِنَّما يُريدُ اللّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيرًا»

خدا مي‏خواهد هر پليدي را از شما خاندان نبوت ببرد و شما را از هر عيبي پاك و منزه گرداند.» (احزاب: 33) سپس از خواب بيدار شدم و از آن روز تاكنون آتش دنيا مرا نمي‏سوزاند و اميدوارم آتش آخرت نيز مرا نسوزاند».1

 

 

 قل لِّلْمُؤْمِنِينَ يَغُضُّوا مِنْ أَبْصَارِهِمْ وَيَحْفَظُوا فُرُوجَهُمْ ذَلِكَ أَزْكَى لَهُمْ 

إِنَّ اللَّهَ خَبِيرٌ بِمَا يَصْنَعُونَ

به مردان با ايمان بگو ديده فرو نهند و پاكدامنى ورزند كه اين براى آنان پاكيزه‏تر است

 زيرا خدا به آنچه مى‏كنند آگاه است

نور / 30

 

پي نوشت :

1. نك: فضائل‏السادات، صص 240 و 241.

برگرفته از : كتاب «گناه گريزي» / سيدحسين اسحاقي / نشر دفتر عقل

دسته ها : آهنگ - مصر - زن - داستان

 كاوه كه بود

كاوه يكي از خاندان‌هاي معروف پهلواني دوره ي اساطيري ايران است. در آن زمان پادشاهي ستمگر به نام ضحاك فرمانروايي مي‌كرد كه دو پاره گوشت به شكل مار از روي دوش‌هاي او سر برآورده بود. ضحاك آن‌ها را نشانهٔ ساحري خود مي‌دانست و مردم را به هراس مي‌انداخت.

چون ۸۰۰ سال از پادشاهي او گذشت، آن گوشت پاره‌ها ريش گشت و درد گرفت و بي قرار شد. مردي شيطان صفت به او مي‌گويد مغز مردان جوان علاج درد است و به دستور او هر روز دو جوان را مي‌كشتند و مغز سر آن‌ها را روي زخم‌ها مي‌گذاشتند. با اين حال همهٔ مردم از او به ستوه آمدند. در اين زمان در اصفهان مردي به نام كاوه كه آهنگر بود در روستايي زندگي مي‌كرد. اين مرد روستايي دو پسر داشت كه هر دو به جواني رسيده بودند. كارگزار ضحاك هر دوي آن‌ها را در يك روز دستگير كرد و نزد ضحاك برد. ضحاك دستور به كشتن آن دو داد. چون كاوه از دستور ضحاك آگاهي يافت به شهر آمد و بخروشيد، كمك خواست و آن پوست را كه آهنگران بر پيش مي‌بندند بر سر چوبي مانند بيرقي كرد و فرياد آغاز كرد. از آن بيرق به نام درفش كاوياني ياد مي‌شود.

مردم چون از ضحاك به ستوه آمده بودند گرد كاوه جمع شدند و بسياري از مردم به كمك او شتافتند.

كاوه در اصفهان كارگزار ضحاك را كشت و شهر را گرفت و به پادشاهي نشست و زر و سيم خزانه را به مردم بخشيد و سلاح تهيه كرد.

سپس به اهواز رفته، عامل آن جا را بكشت و كسي جاي او نشاند. از هر شهري مردمي بسيار گرد او آمدند كه همه دل پر از كينه ي ضحاك داشتند. در آن زمان ضحاك در دماوند بود و طبرستان؛ و چون از اين كار آگاه شد سپاه بسياري به جنگ كاوه فرستاد كه آن‌ها كشته يا فراري شدند. در آن هنگام فريدون در پي فرصتي مناسب براي قيام عليه ضحاك بود و ضحاك او را دنبال مي‌كرد. فريدون كه به طبرستان رسيد در آن جا پنهان شد و وقتي شنيد كاوه به ري رسيده‌است، پنهاني خود را به ري رسانيد و او را آگاهي داد كه از فرزندان جمشيد است.

در آن هنگام كاوه فريدون را امير سپاه كرد و خود سپهسالار شد. چون سپاهيان ضحاك و فريدون به هم رسيدند و جنگ شروع شد، سپاه ضحاك شكست خورد. ضحاك گرفتار فريدون شد و او را در كوه دماوند زنداني كرد، و ايرانيان از شر او آسوده شدند.

به روايت فردوسي از كاوه دو پسر باز مي‌ماند: يكي قارن و ديگري قباد.

قارن سپهسالار منوچهر و نوذر بود و از پهلوانان بزرگ شمرده مي‌شد.

 كمي از روايت شاهنامه

حكيم ابوالقاسم فردوسي برخاستن كاوهٔ اهنگر و برپا داشتن درفش كاوياني و پيدايش درفش كاويان و پيروزي درفش را چنين به نظم كشيده‌است:

چو كاوه برون شد ز درگاه شاه   برو انجمن گشت بازارگاه
همي بر خروشيد و فرياد خواند   جهان را سراسر سوي دادخواند
از آن چرم كاهنگران پشت پاي   ببندند هنگام زخم دراي
همي كاوه آن بر سر نيزه كرد   همانگه ز بازار برخاست گرد
خروشان همي رفت نيزه به دست   كه‌اي نامداران يزدان پرست
كسي كو هواي فريدون كند   سر از بند ضحاك بيرون كند
بپوييد كاين مهتر اهرمنست   جهان آفرين را به دل دشمن است
به پيش فريدون فرخ شويم   به جان و تن و چيز يك رخ شويم
همي رفت پيش اندرون مرد گرد   سپاهي برو انجمن شد نه خرد
ندانست خود كافريدون كجاست   سر اندر كشيد و همي رفت راست
بيامد به درگاه سالار نو   بديدندش از دور برخاست غو
چو آن پوست بر نيزه بر ديد كي   به نيكي يكي اختر افكند پي
بياراست آن را به ديباي روم   ز گوهر برو پيكر و زر بوم
بزد بر سر خويش چون كرد ماه   يكي فال فرخ پي افكنده شاه
فروهشت ازو سرخ و زرد و بنفش   همي خواندش كاوياني درفش
از آن پس هر آنكس كه بگرفت گاه   به شاهي به سر بر نهادي كلاه
برآن بي بها چرم آهنگران   برآويختي نوبنو گوهران
ز ديباي پرمايه و گوهران   بر آنگونه گشت اخير كاويان
كه اندر سر نيزه خورشيد بود   جهان را ازو دل پر اميد بود

 

X